رمان همخونه فصل2
رمان همخونه > فصل 2 رمان همخونه فصل 2 لیوان یکبار مصرف که حالا خالی از شیر موز شده بود در دست های یلدا مچاله میشد و سر و صدای گوش خراشی تولید میکرد که با ضربه ای از سوی فرناز به سکون رسید.آن سه نفر بر سر میز شیشه ای گرد متعلق به یک بوفه ی آب میوه فروشی واقع در گوشه ی دنجی از پارک کوچک نزدیک دانشکده شان بود نشسته بودند. یلدا تمام ماجرا را مفصل تر از آنچه بود برای دوستانش تعریف کرد .هر کدام به نوعی در فکر بودند که باز یلدا صدای لیوان خالی را درآورد .فرناز این بار محکم تر از قبل روی دست یلدا کوبید وگفت : "اه ... بسه یلدا .ولش کن این بیچاره رو ! سرمون درد گرفت !" سپس رو به دوستانش گفت :"بچه ها حالا که چیزی نشده چرا این قدر تو فکرید ؟" فرناز به یلدا نگاه کرد و با لحنی شوخ ادامه داد :" به نظر من بهتره باهاش ازدواج کنی ! دیوونه جون .میدونی چقدر ثروت گیرت میاد ؟! " و خندید . نرگس جدی تر بود .گفت : "ولی به نظر من یلدا جون بهتره به حاج رضا بگی نمیتونم قبول کنم .آخه بابا یک عمر زندگیه! " فرناز گفت :"وا ! کجا یک عمر زندگیه ؟! شش ماه که جیزی نیست! " نرگس جواب داد :"بابا شما هم یه چیزی میگین ! مگه میشه فقط برای شش ماه زندگی ازدواج کرد؟! فکر میکنم حاج رضا عمدا این طور گفته که یلدا قبول کنه ،والا اگه یلدا ازدواج کنه دیگه مگه بچه بازی که بعد از شش ماه برگرده سر خونه ی اولش ؟" فرناز گفت : " آره .اینم یه حرفیه ! اگر پسرش طلاقت نداد چی ؟" یلدا گفت : " اما حاج رضا دروغ نمیگه!! " نرگس پرسید :"چه قدر بهش اعتماد داری ؟! " یلدا پرسید :" به کی ؟" نرگس جواب داد :"به عمه ی من ! خب حاج رضا رو میگم دیگه دختر! " یلدا گفت :"خیلی زیاد به حرف های حاج رضا مطمئنم" نرگس گفت :"یعنی همه ی حرف هایی رو که زده قبول داری ؟" یلدا:"آره خب.حاج رضا خیلی مطمئن حرف میزد که منو خیلی دوست داره .دروغ هم نمیگه ." نرگس پرسید :" خب پس دردت چیه ؟" فرناز گفت :" آره .دیگه دردت چیه ؟!" یلدا:"میترسم .اصلا نمیخواستم به این چیز ها فکر کنم !" نرگس گفت :"خب این که طبیعیه ! هرکسی ممکنه اولش بترسه .اما تو قضیه ات فرق میکنه .باید بیشتر دقت کنی" یلدا:" راستش به حاج رضا که فکر میکنم نمیتونم درست تصمیم بگیرم.تو رو خدا بچه ها شما فکر کنید که چی بگم ؟! " نرگس با قاطعیت گفت :"یعنی چی ؟! این زندگی مال توست یلدا ! نه حاج رضا و نه پسرش و نه هر کس دیگه ای ! تو نباید تحت تاثیر محبت های حاج رضا یا احساس دین کاری بکنی که اون ازت میخواد.شاید اصلا به نفعت نباشه! " فرناز گفت :"شاید هم به نفعش باشه." نرگس ادامه داد :" خب به نفع یا ضرر .این زندگی مال توست.و بهتره خودت تصمیم بگیری." فرناز پرسید :"پس تکلیف سهیل چی میشه ؟بیچاره منتظره این ترم بیاد! " یلدا در حالی که زهر خندی میزد پاسخ داد : " اصلا به اون فکر نکرده ام ! من که قولی به اون نداده ام." فرناز با لبخند معناداری گفت :" اووه! انگار حرف های حاج رضا کار خودش رو کرده ؟! پس فاتحه ی سهیل خوندس." یلدا درخواست کرد :" میشه فعلا به سهیل فکر نکنید ؟ فقط بگین به حاج رضا چی بگم ؟" فرناز پرسید :" آخه بابا اصلا منظور حاج رضای عجیب و غریب تو چیه ؟!" یلدا:"نمیدونم.یعنی اون طوری که از حرفاش نتیجه گرفتم فکر کنم که میخواد به هر وسیله که شده پسرش رو تو ایران موندگار کنه .خب لابد میخواد از عروسش هم مطمئن باشه ! " فرناز گفت :" این وسط تو رو هم میخواد طعمه ی آقا شهاب کنه.اگر دندونش گیر کرد و بعد از شش ماه خواست اینجا بمونه و اگر نه بره دنبال کیف خودش .تو هم بری غاز بچرونی ! نه ؟! " یلدا برای لحظه ای دوباره چهره اش منقبض شد . اما به یاد حاج رضا و حرف هایش ،به یاد آن نگاه ملتمسانه و تمام مهربانی هایش افتاد و ته دلش محکم شد و گفت :" نه .اگر به ضرر من بود حاج رضا هرگز این پیشنهاد رو نمیداد! " نرگس گفت :" راست میگی .بالاخره توی این چند سال حسن نیت حاج رضا نسبت به تو ثابت شده .اون مثل یک پدر واقعی شاید هم بیشتر پای تو زحمت کشیده. " سپس نرگس سکوت کرد و پس از چند ثانیه رو به یلدا کرد و افزود :" یلدا . حالا نظر خودت چیه ؟! " یلدا:"نمیدونم .یه دلم میگه قبول کنم .اما از طرفی خیلی میترسم .راستش دیشب که اصلا حاج رضا رو امیدوار نکردم و تا لحظه ی آخر هم جواب مثبتی ندادم .اما ..." فرناز حرف یلدا را قطع کرد و گفت :"البته بچه ها حاج رضا هم بد نگفته ها! " نرگس پرسید :" چی رو ؟!" فرناز:"همین که گفته با هر کس دیگه ای هم بخوای ازدواج کنی شرایط بهتر از این رو پیدا نمیکنی .مثلا همین سهیل ! " فرناز در همین حال رو به یلدا کرد و پرسید :" تو چقدر ازش شناخت داری ؟!" یلدا:"خب همین قدر که شما میشناسینش !" نرگس گفت : در حد یک همکلاسی .اون هم سه ساعت در هفته! " فرناز پیشنهاد داد :" من که میگم اگه تو قصدت ازدواجه بهتره روی پیشنهاد حاج رضا بیشتر فکر کنی. " نرگس در تایید حرف فرناز گفت:«راست میگه .اگر روی حرفاش دقیق بشیم زیاد هم بد نگفته .در ثانی حداقلش اینه که برای آخر کار راه فراری هم گذاشته که اگر ناراضی بودی برگردی.تازه یک پشتوانه ی مالی خوب هم برایت در نظر گرفته.حاج رضا رو هم تو بهتر از ما میشناسی .فکر نمیکنم اهل دروغ و این حرفا باشه و قصد گول زدن تو رو داشته باشه!" یلدا:"نه حاج رضا رو که ازش مطمئنم قصد گول زدن من رو نداره .اما آخه من دوست داشتم اول عاشق بشم بعد ازدواج کنم . " فرناز گفت :« بابا رها کن این حرفای مسخره رو ! دیوونه به آن همه پول که گیرت میاد فکر کنی از صرافت عاشقی می افتی !" نرگس در حالی که لبخند میزد گفت :" شاید هم عاشق شدی ." فرناز پرسید: "چه طور تا حالا ندیدیش ؟! یعنی عکسش رو هم ندیدی و نمیدونی چه شکلیه ؟! " یلدا لبخندی زد و گفت :"عکسش رو دیدم .توی کیفمه !" فرناز و نرگس با چشم های گشاد شده یلدا رو نگاه میکردند و بعد نگاه معناداری بینشان رد و بدل شد. یلدا که متوجه بود دستپاچه شد و با خنده گفت :« به خدا من بی تقصیرم .فراموش کردم نشونتون بدم" فرناز و نرگس بدون توجه به یلدا با خنده و شوخی توی سر و کله ی یلدا کوبیدند و یلدا در حالی که میخندید گفت :« بچه ها تو رو خدا ... » و اشاره به اطراف کرد و ادامه داد :«تابلو میشیم ! تو رو خدا .... » فرناز که هنوز میخندید گفت :« ما رو فیلم کردی ؟! » و با حالتی حق به جانب رو به نرگس کرد و ادامه داد :« عکس طرف رو گذاشته توی کیفش و ... » و بعد در حالی که ادای یلدا را در می آورد گفت :« به ما میگه نمیدونم چی کار کنم .چه جوابی بدم ؟! » نرگس با لبخند گفت :« همین رو بگو .ما رو بگو که سه ساعته قیافه های محزون به خودمون گرفتیم و داریم فکر میکنیم ! » یلدا گفت :« نه به خدا اشتباه میکنید .من خودمم تازه امروز این عکس را گیر آوردم .راستش خیلی کنجکاو شدم ببینم چه شکلیه ! » فرناز گفت : «خب حالا این تحفه ی حاج رضا رو نشونمون میدی یا نه ؟! » یلدا با لبخند دست برد و عکس را از کیفش بیرون کشید و دوباره به آن نگاه کرد.فرناز با حرکت سریعی عکس را از دست یلدا بیرون کشید و با خنده گفت :« حالا میفهمم که چرا دو دلی ؟!" سپس در حالی که عکس را به نرگس میداد ادامه داد :« بابا این که خیلی ماهه ! » یلدا با اعتراض گفت :« من دو دلم ؟" نرگس عکس را نگاه کرد و گفت : « جای برادری مرد جذابیه ! توی عکس که این طور به نظر میاد ! برقی در نگاه پر از خنده ی نرگس درخشید و لبخند زیرکانه اش را با نگاهی زیرک تر تلفیق کرد و از یلدا پرسید :« از قیافه اش خوشت اومده ؟!" یلدا در حالی که سعی کرد بی تفاوت نشان بدهد شانه را بالا انداخت و گفت :« خب . عکسش که بدک نیست ! » فرناز گفت :« بابا تو که خیلی پررویی ! اگه من به جای تو بودم معطلش نمیکردم . » نرگس گفت :« باز تو هول شدی ؟ تو که به همه میگی جذاب ! » فرناز:"بابا خودت الان گفتی !" خب گفته باشم .دلیلی نداره یلدا به خاطر یه عکس هول بشه .یعنی دیگه نباید فکر کنه ؟! » سپس نرگس رو به یلدا کرد و گفت :«خودت بهتر میدونی.به نظر من بهتره تحت تاثیر قیافه اش برای خودت رویا پردازی نکنی .چون به این قیافه میاد آدمی جدی باشه و شاید زندگی کردن باهاش خیلی دشوار باشه ! » یلدا خندید و گفت :«معلومه خوب منو میشناسید .راستش رو بگم ... ؟ » لبخند قشنگی زد و ادامه داد : "راستش دیشب مطمئن بودم که جوابم منفیه .اما امروز صبح بعد از دیدن این عکس نمیدونم چرا دلم میخواد برای یک بار هم که شده خودش رو ببینم ! شنیدم اعتماد به نفسش غوغاست و از خود راضی و مغروره." نرگس گفت :« به قیافه اش میاد.» فرناز گفت : « تو هم که عاشق این خصوصیاتی! » نرگس جواب داد : " پس با این اوصاف میخواهی جواب مثبت بدی!" یلدا:"تو نظرت چیه ؟" نرگس:"نظر من مهم نیست ." یلدا اعتماد خاصی نسبت به نرگس داشت . دست او را گرفت و دوباره گفت :« برای من مهمه !! راستش رو بگو .اگه تو جای من بودی چی کار میکردی ؟" نرگس توی چشم های یلدا چند ثانیه نگاه کرد و لبخند زد و گفت :"بهش فکر میکردم ." یلدا دست نرگس را فشرد و لبخند زد و فرناز دستی به موهای رنگ شده اش که تا نیمه ی روسری بیرون بود برد و در حالی که سعی میکرد آنها را به همان حالت حفظ کند خندید و گفت :"مبارکه!" ساعتی بعد یلدا سرش را به شیشه ی اتومبیلی که در حال رفتن به سوی خانه بود تکیه داد و ماشین ها ،آدم ها و مغازه ها به سرعت از جلوی چشم های خسته اش میگذشتند .یلدا فکر میکرد.گاه رویا میبافت و گاهی توجهش به چیزی یا کسی در بیرون جلب میشد .همیشه از نشستن در اتومبیل و گردش کردن لذت میبرد و گاهی نگاهش با نگاهی برخورد میکرد و برای مدت کوتاهی هم سفری برایش پیدا میشد ! یلدا خوشحال بود از این که رازش را پیش فرناز و نرگس فاش کرده است و بعد از مشورت با آن ها احساس رضایت خاصی داشت و دوست داشت زودتر حاج رضا را ببیند و دوباره درباره ی موضوع شب گذشته صحبت کنند .از این که تغییراتی در زندگی اش در شرف وقوع بود احساس هیجان و دلشوره داشت و از این که حاج رضا او را برای پسرش خواستگاری کرده است . احساسات متفاوت و عجیبی را تجربه میکرد.احساس میکرد که دیگر خانمی شده است و باید به ازدواج فکر کند. از صبح تا آن لحظه خیلی به شهاب فکر کرده بود .به این که واقعا چه شکلی است ؟آیا شبیه عکسشه ؟ به این که چه برخوردی خواهد داشت. میدانست او آدم جدی است .از آدم های جدی خوشش می آمد.برای آن ها احترام و ارزش به خصوصی قائل بود .اما از بعضی تصوراتش هم نگران میشد .مثلا این که اگر حاج رضا این موضوع را با شهاب در میان بگذارد و او به هیچ قیمت حاضر به دیدن یلدا هم نشود .چه ؟ و یا اگر او را ببیند و نپسندد !! به نظر یلدا غیر قابل تحمل بود اگر پسری او را میدید و نمیپسندید ! شاید به نحوی بد عادت شده بود.زیرا تا آن لحظه از زندگیش همیشه مورد توجه قرار گرفته بود .شاید زیبایی اش اساطیری نبود اما صورت دوست داشتنی اش با زیبایی های نادرش که همیشه توجه همه را جلب میکرد او را دلپذیر میساخت .برای همین برایش بسیار سخت بود اگر کسی از چهره اش ایرادی میگرفت. یلدا چهره ی مهربانی داشت .صورتی تقریبا کوچک با پوستی لطیف و سفید .لب های برجسته .بینی خوش فرم و چشمان سیاهی با نگاه نافذ.نگاهی که به زحمت میتوانستس از آن بی تفاوت بگذری .قد و قامت متوسط و اندام ظریفش همیشه باعث میشد که از سن واقعی اش خیلی کوچک تر به نظر برسد و او از این موضوع خوشحال بود .همیشه در اطرافش مرد هایی بودند که دورادور هوایش را داشتند ! چه وقتی که دبیرستان میرفت و چه حالا که دانشجو بود! یلدا همیشه میگفت :« در مسائل عاشقی شانس ندارم .عاشق هر کی میشم عوضی از آب در میاد . » اما هنوز گرفتار عشق واقعی نشده بود .هر چند که مدام با خود عهد میبست که هرگز عاشق نشود.اما در دلش به عهدی که میبست اعتقادی نداشت .همیشه بین خودش و جنس مخالف حریم خاصی قائل بود .حریمی که از کودکی با اعتقادات دینی اش عجین شده بود و حتی بعضی از دوستانش یا دختر و پسر های هم دوره اش در دانشگاه نمیتوانستند تغییری در اعتقادات و تفکراتش به وجود بیاورند. یلدا با زندگی کردن پیش مردی مثل حاج رضا به اعتقاداتش پایه و اساس محکم تری هم داد و دیگر فکر عاشق شدن را از سرش بیرون کرد.ولی گاهی زندگی کردن بدون عشق برایش طاقت فرسا مینمود و گاه او را غمگین میکرد .مخصوصا وقتی سر کلاس مثنوی از استاد مرد علاقه اش میشنید که عشق موتور طبیعت است و بی عشق نمیتوان زندگی کرد و خوشحال بود ! اما حالا که عاشق نبود ! و پر از احساس بود و مهربان و خوش رو !! پس سعی میکرد جای خالی عشق را با درس و دانشگاه و اساتید و رشته ی مورد علاقه اش و همین طور دوستان بسیار خوبش پر کند .اما حاج رضا همیشه میگفت : « عشق خودش خواهد آمد.نمیتوان از آن فرار کرد .عشق خودش آهسته آهسته می آید و در گوشه ای از قلب مهربانت آرام و بی صدا مینشیند و تو متوجه اش نخواهی بود و بعد ذره ذره قلبت را پر میکند و کم کم(مثل ساقه ی مهر گیاه ) در تمام جانت میپیچد و ریشه می دواند .به طوری که بی آن نمیتوانی تنفس کنی.» يلدا هميشه وقتي كه نماز مي خواند و با خدايش خلوت مي كرد از او مي خواست او را عاشق كسي بكند كه لياقتش را داشته داشته باشد گردنش خسته شده بود سرش را از روي شيشه بلند كرد نگاهي به بيرون انداخت آسمان گرفته بود هواي ابري دلشوره اش را بيشتر مي كرد اما دوست داشت باران ببارد هواي ابري را زياد دوست نداشت پس سعي كرد به آسمان فكر نكند براي همين باز خيره به خيابان چشم دوخت باد خنك و دل چسبي به صورتش مي خورد چراغ قرمز بود و اتومبيل ها بي صبرانه منتظر . يلدا مسافران كنار خيابان را تماشا مي كرد دختر زيبايي با ظاهر آراسته و لباسهاي مد روز توجه او را به خود جلب كرد خيلي دوست داشت آدمها را نگاه كند لباس پوشيدن آرايش كردن و حركات آدم ها برايش جالب بود دختر زيبا متوجه نگاه يلدا شد يلدا ناخودآگاه لبخند زد دختر هم! يلدا هم هروقت احساس مي كرد آن روز خيلي زيبا شده است ديگران به او لبخند مي زدند و چه احساس خوبي پيدا مي كرد چراغ سبز شد دختر زيبا دور شد يلدا باز به ياد نرگس و فرناز افتاد روز خوبي را با آنها گذرانده بود هميشه بودن با آنها برايش لذت بخش بود از روزي كه براي اولين بار به دانشگاه رفت با آنها آشنا شد. يك آشنايي ساده كه به دوستي عميق تبديل شد .آنها همديگر را خوب مي شناختند و حرف هم را خوب مي فهميدند گروه جالبي را تشكيل داده بودند غم ها و شادي ها را خوب با هم تقسيم مي كردند. يلدا غم از دست دادن پدر را بين آنها تقسيم كرد تا توانست دوباره زندگي كردن را آغاز كند. حرفهاي آرام بخش نرگس با آن ظاهر محجوب و هميشه آرام به يلدا آرامش خاصي مي داد و سرخوشي هاي بي غل و غش فرناز بهانه هاي كوچك و خنده ي زندگي را به يلدا يادآوري مي كرد. در همين حين راننده پرسيد: خانم همين جا پياده ميشين؟ يلدا به خود آمد هول شد و در حالي كه سعي مي كرد بيرون را حسابي ورنداز كند گفت: بله فكر مي كنم. بايد كمي پياده روي مي كرد تا به منزل برسد و يلدا آهسته قدم بر مي داشت تا شايد باران بياد او عاشق قدم زدن در زير باران بود باز توي فكر رفت دوست داشت حاج رضا را خوشحال كند دوباره با خودش گفت من كه ضرر نميكنم و بعد خواست كه عاقلانه تر فكر كند به خودش و به آينده اش منطقي تر بيانديشد ادامه داد اگر خداي نكرده حاج رضا هم از دنيا برود من كه كسي رو ندارم اون وقت دخترهاي حاج رضا از را مي رسند و اول از همه منو بيرون مي كنند تازه خرج تحصيلم رو كه تا الان حاج رضا پرداخته اگه ازم نگيرن شانس آورده ام منطقي اش همينه بايد آينده خودم تضمين كنم بعد شش ماه اون وقت همه چيز به نفع من ميشه.! يلدا تازه از تصميمش خشنود شده بود كه صداي گاز مهيب يك موتور سوار او را بخود آورد با نگاه سرزنش بارش به او خيره شد موتوري دور زد و دوباره به يلدا نزديك شد و لبخندي به يلدا زد و گاز داد خيابان خلوت بود يلدا سرعتش را زياد كرد به خانه رسيد و كليد را در قفل چرخاند موتوري هنوز سركوچه بود باران هم نمي آمد. فصل 4 پروانه خانم و مش حسين در آشپزخانه حسابي مشغول بودند .پروانه خانم كمي عصباني به نظر مي رسيد كار مي كرد و غر مي زد. مش حسين هم صبورانه دستورات او را اجرا مي كرد و به غر زدن هايش گوش سپرده بود.فقط گاهي به عنوان تاييد سري تكان مي داد شايد تسكيني براي درد پروانه خانم باشد .تا آمدن يلدا به آشپزخانه پروانه خانم از حرف افتاد .اما چهره اش نشانگر درونش بود. يلدا با لبخند پرسيد: "پروانه خانم چيزي شده؟" پروانه خانم كه بي صبرانه منتظر همين سؤال بود لبخندي زوركي زد و گفت:"نه دخترم چي مي خواستي بشه؟ كلفت جماعت كه شانس نداره از صبح تا شب اينجا زحمت مي كشيم اين همه از جون و دلمون مايه ميگذاريم اما هيچي.. حاج رضا ما رو لايق ندونستند كه بگن مي خوان پسرشون رو داماد كنند." يلدا كه گيج به نظر مي رسيد با حيرت فروان گفت:"شما از چي صحبت مي كنين؟!" پروانه:" من اگه ندونم توي اين خونه چي مي گذره كه براي مردن خوبم." یلدا:" از چي خبر دارين؟ معلومه اين جا چه خبره؟" پروانه:" يلدا جون مگه قرار نيست تو عروس بشي ؟ حالا خودت رو زدي به اون راه؟" يلدا كه چشمهايش از حيرت گشاد شده بودند خنديد و گفت:" راستي ،شما چه جوري فهميديد؟ حاج رضا به من گفت كه به كسي فعلا حرفي نزنيم در ثاني هنوز كه چيزي مشخص نيست عروسي كدومه؟! " مش حسين كه با متانت حرف ها را گوش مي كرد با لحن آرامي گفت: يلدا جان ايشون كلانترند و از همه چيز هميشه خبردارن.(سپس خنديد) يلدا هم خنديد. پروانه خانم هنوز شاكي بود و گله گذاري مي كرد. يلدا آرام و با متانت در حالي كه لبخندي مهربان بر لب داشت گفت:"پروانه خانم خودتون بهتر مي دونيد كه شما و مش حسين تنها افراد مورد اعتماد حاج رضا هستيد و اگر حاج رضا چيزي نگفته براي اينه كه هنوز چيزي نشده و چون معلوم نيست چي ميشه حاج رضا هم خواسته كه فعلا حرفي نزنيم تازه شما از كجا فهميديد؟ بايد راستش را بگوييد!" پروانه:"امروز حاج رضا تلفني داشت با پسرش حرف مي زد سه ساعت گوشي توي دستش بود كلي داد و هوار راه انداخت. معلوم بود كه پسره قبول نمي كنه .حاج رضا خيلي حرف زد ميون حرفاش فهميدم كه نظرش به توست .تو هم كه خودت مي دونستي حالا جواب دادي يا نه؟" یلدا:" نه خوب ديگه چي مي گفتند؟" پروانه:" هيچي دخترم حاج رضا حرص مي خورد بعد هم يك جاهايي خيلي يواش حرف مي زد نتونستم بفهمم چي میگه، تو چي گفتي؟ جوابت چيه مي خواي پسره رو ببيني ؟" یلدا:" هنوز نمي دونم دارم فكر مي كنم." پروانه:"پسره بدي نيست ،باباش رو اذيت مي كنه اما خداييش با ما مهربونه .هر وقت مي رم خونه اش را تميز كنم كلي به من احترام مي گذاره و احوال مش حسين رو مي پرسه. اما خب ديگه زياد خنده رو نيست مثل تو. راستش چي بگم دختر؟ آخه مگه حالا وقت شوهر كردن توست ،مي خواي ما رو تنها بگذاري؟" كلمات آخر پروانه خانم با هق هق گريه آميخته شدند عاقبت بغض پروانه خانم تركيد و اشك هايش روان شد و يلدا را در آغوش گرفت. يلدا هم گريه كرد هنوز باور نداشت اتفاق خاصي رخ داد است اما گويي چيزهايي در حال وقوع بود و نبايد غافل مي ماند. مش حسين هم عاقبت دليل بي قراري هاي پروانه خانم را فهميد سري تكان داد و حالتي غم زده به خود گرفت. فصل 5 هجوم قطات آب گرم روي سرو بدن يلدا گويي توام با گرفتن شرماي تنش تمام انديشه ها و دلهره ها را نيز مي شست و با خود مي برد به طوري كه يلدا آن چنان احساس آرامش مي كرد كه دلش مي خواست ساعت ها به همان حالت بنشيند و به چيزهاي خوب فكر كند .شور خاصي در وجودش ولوله مي كرد كه دليلش را نمي دانست .بارها و بارها اولين ديدار و اولين كلماتي را كه بايد در ملاقات با شهاب رد و بدل مي كرد از تصور گذرانده بود. با اين همه باز هم با به خاطر آوردن قرار آن روز همان طور كه زير شير آب ايستاده بود سرش را خم كرد و لبخند زد و گفت :"سلام !"با اين كه حاج رضا به او متذكر شده بود كه شايد شهاب رفتار توهين آميزي با او داشته باشد اما او همچنان تصور خود را با لبخند مجسم مي كرد به هفته اي كه گذشته بود فكر مي كرد. يك هفته بود كه يلدا حاج رضا را در جريان تصميم خود قرار داده بود و او هم با شهاب قرار تلفني گذاشته بود و با مخالفت شديد شهاب رو به رو شده بود اما در آخر توانست با ميان كشيدن قضيه ي ارثيه و بخشيدن يك سوم از اموالش او را راضي به اين كار بكند بنابراين قرار شد يلداو شهاب براي اولين بار همديگر را ببينند و صحبت هايشان را بكنند. هنوز شيرآب باز بود و يلدا در افكارش غوطه ور و به ملاقات شب سه شنبه مي انديشيد دوباره سرش را خم كرد و گفت:"سلام!!" شب سه شنبه بود يلدا ساعت ها در اتاقش با خود مشغول بود و هر ثانيه كه مي گذشت ،دل شوره اش بيشتر مي شد. دلش مي خواست آن شب زيبايي او اساطيري شود اما هر چه به ساعت مقرر نزديك مي شد احساس مي كرد بدتر شده است .اعتماد به نفسش را از دست داده بود براي اين كه خودش را تسكين بدهد مدام جلوي آيينه عقب و جلو مي رفت و هر بار هم سعي مي كرد لبخندي بزند و خود را بهتر ارزيابي كند اما ناخودآگاه از آن همه یئس لب باز كرد و گفت:"لعنتي اين لبخند احمقانه چيه ؟ اصلا لبخند نداشته باشم خيلي بهتره. خدايا چي كار كنم؟ اصلا آماديگش رو ندارم آخه چرا من امشب اينطوري شده ام؟ چرا چشمام اينقدر پف آلود شده؟" صداي پروانه خانم از پشت در به او يادآوري كرد كه شهاب چند دقيقه است كه آمده و بهتر است يلدا عجله كند . دل پيچه گرفته بود، حالت تهوع داشت ،دهانش خشك و بد طعم شده بود به ايينه نگاه كرد مستاصل مي نمود و رنگ پريده .با دست هاي لرزان به سوي قوطي رژگونه حمله برد و با حركتي سريع گونه هايش را رنگ كرد باز صداي در بلند شد . پروانه خانم دهانش را به در چسبانده بود و سعي داشت فقط يلدا صدايش را بشنودگفت: "يلدا جان زود باش آقا منتظرن اين پسره هم اومده الان مي ره ها! " يلدا غرغركنان جواب داد:" خب خب اومدم ديگه" و سريع خم شد و دست هايش را تا جايي كه ممكن بود دراز كرد تا از زير تخت خوابش دمپايي هاي رو فرشي اش را در بياورد عاقبت آنها را يافت و با نگراني براي آخرين بار سراغ آيينه رفت روسري اش به رنگ صورتي صدفي بود كه با بلوز آستين بلند سفيد و دامن بلندي با گلهاي صورتي و سفيد هماهنگ شده بود. يلدا رنگ صورتي را زياد دوست نداشت اما نمي دانست چرا براي آن شب بالاخره تصميم گرفته بود آن لباس ها را بپوشد با اين كه اصلا از خودش راضي نبود اما بالاخره از آيينه دل كند و خود را به خدا سپرد. پروانه خانم پشت در ايستاده و منتظر بود گويي او هم مضطرب بود. با ديدن يلدا نفس راحتي كشيد و سر تا پايش را برانداز كرد وگفت: "ماشاءالله مثل ماه شدي." يلدا دلش گرم شد و براي اين كه به خود اميد بيشتري بدهد دوباره گفت:"راست مي گي پروانه خانم؟ به نظر خودم كه خيلي بي ريخت و بد قيافه شده ام. "پروانه خانم در حالي كه مجددا او را موشكافانه تماشا مي كرد سري تكان داد و گفت : "وا !دختر زبانت را گاز بگير .. به اين خوشگلي . خيلي هم دلش بخواد!" يلدا بالاخره راهي شد و با پاهايي كه بي اختيار مي لرزيد از پله ها پايين آمد. توي دلش پر از تشويش و اضطراب و كنجكاوي بود. روي پله چهارم نگاهش به چشم هايي كه مثل يك ببر زخمي به او خيره شده بودند ثابت ماند و نفسش حبس شد .احساس كرد ديگر قوايي براي پايين آمدن ندارد چنين حالتي را در خود بي سابقه مي ديد چند لحظه ثابت ماند مردد بود كه پايين بياد و يا اصلا باز گردد كه صداي گرم و ملايم حاج رضا ترديد را از او گرفت كه مي گفت:"دخترم يلدا آمدي ؟ "يلدا خودش را جمع و جور كرد و سلامي داد حاج رضا از او دعوت كرد كه روي صندلي كنار او بنشيند يلدا به نرمي از كنار شهاب رد شد و مقابلش روي صندلي نشست روي صورتش قطرات عرق درست مثل شبنم صبحگاهي خودنمايي مي كرد .احساس مي كرد داغ شده است. پروانه خانم با سيني شربت وارد شد و در سكوت مطلق شربت ها را تعارف كرد و سريع رفت. حاج رضا نيز مثل هميشه آرام و موقر بود .شربت را از روي ميز برداشت و در حالي كه با قاشق بلندي آن را هم مي زد گفت:"همون طور كه خودتان مي دونيد، قرار امروز رو طبق صحبت هايي كه با هردو شما داشتم گذاشته ام براي اينكه با هم آشنا بشين و اگه حرفي داريد باهم بزنيد تا بعدا دچار مشكل نشويد. باز هم يادآوري مي كنم فقط بايد مطابق همان قراري كه با شما گذاشته ام عمل كنيد." حاج رضا كمي شربت نوشيد و نفسي تازه كرد و ادامه داد: "در غير اينصورت ..." آه بلندي كشيد و بعد از لحظه اي به آرامي از جاي برخاست و گفت: "من شما رو تنها مي گذارم تا راحت تر صحبت كنيد" همان طور كه به سمت در خروجي مي رفت گفت:"امشب آسمان خيلي صاف و دلنشينه مي خوام مهتاب رو تماشا كنم." لحظاتي گذشته بود اما به سكوت.. نگاه پايين يلدا روي گل هاي قالي ماسيده بود و تكان نمي خورد و هنوز چهره ي دقيقي از شهاب در ذهن نداشت اما سعي نمي كرد او را دوباره نگاه كند. نمي دانست چرا بي دليل خجالت مي كشد. شهاب راحتر از يلدا نشان مي داد. دست دراز كرد و شربت را برداشت وچرخي به قاشق داد و بي معطلي آن را سر كشيد. نگاه يلدا به ليوان نيمه كه روي ميز نشسته بود خيره شد ناگهان احساس بدي در دلش پيدا شد رگه هايي از رنجشي كه تنها خودش دليل آن را مي دانست به وجود آمده بود. شايد به خاطر آن بود كه دلش مي خواست شهاب را مثل خودش مضطرب و دستپاچه ببيند اما باديدن رفتار معمولي و بيخيال شهاب با آن نگاه غضبناك و حق به جانبش از خودش به خاطر آن همه هيجان و اضطراب و خيال بافي متنفر شد .به همان سرعت كه در اعماق افكارش مي دويد چهره اش هم منقبض شد و دلش گرفت. شهاب از جا برخاست و يلدا به خود آمد و نگاه سريعي به قد و قامت شهاب انداخت .قد تقريبا بلندي داشت با هيكلي تنومند و ورزيده. شلوار جين و پيراهن چهار خانه ي سفيد و قرمز اسپرتي به تن داشت. معلوم بود اين ملاقات چندان برايش اهميتي نداشته كه .. بوي تلخ يك عطر مردانه در فضا پيچيده بود كه علي رغم آن محيط براي يلدا آرام بخش و دوست داشني مي نمود. شهاب مثل كسي كه بخواهد به ناگاه مچش بگيرد چرخي زد و نگاهش را به يلدا دوخت و بعد از لحظه اي بدون اين كه نگاهش را از او بگيرد روي صندلي اش نشست .دل يلدا هوري ريخت شهاب دست ها را در هم قلاب كرد هنوز يلدا را نگاه مي كرد و عاقبت لب باز كرد و گفت: "خب شروع كن." لحن شهاب سرد و خشن و عصبي بود يلدا حسابي جا خورده بود .احساس مي كرد حالش بدتر از قبل شده است اعتماد به نفسش را از دست داده و دستپاچه شده بود خودش را جمع و جور كرد و به سختي گفت : "بله؟!" شهاب عصبي مي نمود گويي با موجود دست و پا چلفتي و احمقي رو به رو شده است با لحن توهين آميزش گفت :"مثل اين كه شما اصلا نمي دونيد براي چي اينجا نشسته ايد؟" يلدا داغ شده بود دلش مي خواست چيزي بگويد اما حس مي كرد صدايش در نمي آيد . شهاب پوزخندي زد و گفت :"خب گويا شما حرفي براي گفتن نداريد" و بدون اين كه منتظر شنيدن جوابي از جانب يلدا باشد ادامه داد:"ببين خانم محترم، حالا كه شما حرفي نداري پس بهتره خوب خوب به حرف هاي من گوش كني من اگه الان اينجام فقط بنا به درخواست حاج رضا است و قراري كه با هم گذاشتيم يعني راحتت كنم من براي آينده ام برنامه ريزي كرده ام و براي خودم برنامه هايي دارم درسته كه فعلا به خاطر قول و قراري كه با پدرم گذاشته ام شش ماه را اون طوري كه اون مي خواد بايد زندگي كنم اما دليل نمي شه كه حقيقت رو بهت نگم من از همين حالا دارم مي گم كه هيچ چيز نمي تونه برنامه هاي من رو تغيير بده من اين پيشنهاد رو قبول كردم به شرط اين كه مدتش همون شش ماه باشه و نه يك ثانيه بيشتر." شهاب چند ثانيه مكث كرد لب هايش خشك شده بود بعد با لحن هشدار دهنده اي كه گويي از پشت پرده خبر دارد گفت:"خلاصه اگر با پدر من نشسته ايد و قرار و مداري گذاشته ايد به هر اميدي ! بايد بدونيد كه به هيچ عنوان نمي تونيد من رو از تصميمي كه گرفته ام منصرف كنيد و من هيچ تعهدي نسبت به تو ندارم." شهاب بعد از اين كه آخرين جمله اش را گفت چنگي در موهاي بلند و سياهش زد وآنها را عقب كشيد و به صندلي تكيه داد نگاهش هنوز روي نگاه مات زده ي يلدا بود. يلدا متلاشي شده بود واز درون فرو مي ريخت .هيچ گاه تا آن اندازه احساس حقارت نكرده بود دلش مي خواست همه چيز را روي سر شهاب خراب كند. حالا عصبانيت خجالتش را كم رنگ كرده بود و نمي دانست چه جوابي در برابر آن همه توهين و تحقير بايد بدهد؟! يلدا به دنبال بي رحمانه ترين كلمات مي گشت چهره اش رنگ پريده بود و به سردي مي گراييد در حالي كه از جايش برمي خواست نگاهش را كه سعي داشت حقارت بار باشد به شهاب دوخت و بعد از لحظه اي گفت : "من هم فقط به درخواست پدر شما اينجا هستم حرف ديگري هم با شما ندارم چون بي لياقت تر از اون چيزي كه تصور مي كردم هستيد." يلدا محكم و آرام قدم برمي داشت و درمقابل چشمان بهت زده ي شهاب او را ترك كرد و از پله ها بالا رفت..


برای دیدن نظرات بیشتر روی شماره صفحات در زیر کلیک کنید

نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: